پا به پاي دشت چون مرغ غريب
همچو ره گم كرده محنت نصيب
زاشتياق مانند اروند در خروش
دربدر چون قمري خانه به دوش
...
گرچه رخت لاله من خاكي است
جان فاني گشته افلاكي است
...
دل هر كس اهل اين آباد نيست
هرچه شيرين كه غم فرهاد نيست
سينه اي خواهد به گيسويي اسير
نيزه زار و بستر باران تير
تير زلف و ذوالفقار چشم يار
سينه ها ميدرد اين مجنون شکار
...
کاروان فکه ايان مکيند
عرشي و بي ادعا و خاکيند
گرچه سالک چهل منزل لانه کرد
اين بسيجي يک شلمچه خانه کرد
...
فکه يا مکه به مسجد يا کنشت
رفت بايد تا فراتر از بهشت
زين سرا سيري نمود از راه سرّ
رفت تا عند مليک مقتدر
...
قاصدک رفته ولي رازش بماند
"گر پرنده رفته پروازش بماند"
...
هنر است آن که وضو با خون کني
لب تر از تشنگي هامون کني
موقعيت، پشت خاکريزهاي عشق
روي پيشاني پر از املاي عشق
...
اول از خود معبري را باز کن
وانگهي تا کوي حق پرواز کن.
سلام. وبت قشنگه. موفق باشي. شاعر نيستم، ولي گهگاهي به ناله هاي دلم گوش ميکنم و اونارو يادداشت ميکنم. اين ابيات هم که در اصل بيست سي بيت هست، اسمش راز قاصدک هستش. هر از چندگاهي كه دلم به دشت هاي شقايقهاي خونين ميره ، اينو باسه خودم ميخونم.